ببخشید که نبودم و جواب ندادم و نخوندمتون این مدت

البته جسته و گریخته بعضی مطالبتون رو خوندم

رفتم مشهد

همراه خواهر

هم خوب بود هم بد

دو روز اولش حالم خیلی بد بود. خیلی که میگم یعنی خیلی بیشتر از خیلی

یه روز تونستم تنهایی برم حرم. اون چندساعت خیلی خوب بود. یه حس تخلیه و بی حسی داشتم بعدش. انگار که دیگه دلت نخواد تا آخر دنیا لبهاتو برای گفتن کلمه ای از هم باز کنی. سکوت کنی و خیره بشی به یه نقطه

موقع برگشت یه حس ترس داشتم. ازین که باز برگردم توی این دنیا. حس علی سنتوری رو خوب درک کردم وقتی به روانشناسش میگفت میخواد برای همیشه توی کمپ بمونه و میترسه برگرده و دوباره بد بشه. شایدم میترسید ازینکه هیچکس توی دنیای بیرون منتظرش نبود.

ولی منم دقیقا همین حسو داشتم. حس اینکه نمیخوام برگردم توی این دنیا. حس ترس از این دنیای مسخره. دلم میخواست اگه میشد میموندم همونجا.

توی راه برگشت دلم میخواست یه اتفاق بیفته و همه چیز تموم بشه. سقوط کنیم یا هرچیزی که برنگردم. حس میکردم حرفامو با خدا زدم و سنگامو وا کندم. ولی نمیدونم چرا انگار براش کافی نبوده حرفای من.


نشر علم: زکات یا حماقت؟

برخلاف تصورم، انگار متقاعدکننده خوبی نیستم!

حس ,خیلی ,یه ,توی ,داشتم ,هم ,حس ترس ,یه حس ,برگردم توی ,توی این ,دلم میخواست

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سرمایگان | خدمات حسابداری , کارآموزی حسابداری , مشاوره مالیاتی دیجی بابا قطعات لپ تاپ آموزش نگارش پایان نامه رتبه الکسا ایران قهوه گانودرما درمان انگیزشی A.A اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی) کتاب و جزوه دانشگاهی اموزش و یادگیری دیجیتال مارکتینگ